تخمير

آرش رضاپور
arashform@yahoo.com

روايتِ مستِ دوم:
حاشا و كلاّ كه يك روز اتوبوس ونك اين كار را نكند و شب رانندهاش با خيالِ راحت بخوابد.اصلاً خودم هم ديگر عادت كردهام.اهميتي هم ندارد، ما كه بخيل نيستيم،همه سرِ ما ميرينند؛اين كلاغ هم بريند،سگ خورد.
سيگار نيمسوخته را از پنجره بيرون مياندازم و نفس عميقي ميكشم.شكمم از بوي زنانة پاييز پر و خنك ميشود.دوباره ميكشم؛كيفِ وقتي را دارد كه سوار تاكسي هستي و تيكة شوخ وشنگِ كنارت، گذشته از همه چيز،بوي خوبي ميدهد.بوي گردنِ عرق كرده و ريحان.
«بيا يارِ موافق، بيا ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز!»

مستِ سوم به روايتِ مست اول:
كاشيهاي خنك كف و حركت دنيا به دورِ من.من پيش از همه مركزعالم شدم،او پس از ما.«تارا تارا تارا...» او فرياد ميكشيد و تارا را ميخواست،من مست بودم،دوديگر ميخنديد.
حالا كمي تهوع داشتم،گرمم بود.خونِ تخمير شده را ميديدم كه بي هدف در رگهايم ميپيچد و با فشار به مغز ميكوبد و بعد....... انگار تو بر زمين بچرخي و زمين در تو بگردد و هردو گردِ خورشيد،يا ذغال تفته اي باشي و از خودت تا دوردست هايت داغ شوي و ناچار،با دست وصورت،خنكاي ناپايدارِ كاشي هايي را ببلعي كه چه زود گرم ميشوند! «تارا تارا تارا ...»
او اما مدام حرفِ تارايش را ميزد.عربده ميكشيد گاهي كمي سكوت ميكرد و يكباره آه ميكشيد.مرا كه كلافة گرما بودم،خطاب ميگرفت و چيزهايي ميگفت از عشق،از زندگي،از تارا.ديگري ميخنديد.

مست سوم به روايت مست دوم:
همينكه بوي سگي به دماغش خورد،افسار بريد.پيك اول را كه بالا رفت،شروع كرد به لگد پراني،چرت و پرت گفتن.چنان تارا تارايي نشخوار ميكرد كه يك لحظه حتي من هم فكر كردم واقعاً خبري است.
بعد هم احساساتِ« بابا ما هم آدميم» اش گل كرد و مزخرف پشت مزخرف. مثلاً اينكه يك نگاه چطور ميتواند آتش به زندگي آدم بزند و آوارة آواره اش كند،يا دوست داشتن كه بايد با تمام وجود باشد،حالا ديگر «تمامِ وجود» شامل كدام حالات و آلات ميشد، نفهميدم،اما ميخواست بگوييد:« ما هم براي خودمان گهي هستيم،اما هنوز كشفمان نكردهاند.»
من آرام و بيتفاوت بودم.تازه تازه داشتم گرم ميشدم.سيگاري آتش زدم و پنجره را باز كردم.

روايتِ مست اول از مست سوم،به روايتِ مست دوم:
پنجره را باز كردم و كامِ غليظي گرفتم.دودي كه بيرون ميدادم، با هوا به صورتم برميگشت و حالم به هم ميخورد.درست مثل ظهرهايي كه منتظر تاكسي هستم و اتوبوسِ پر سروصدايي سرميرسد و دقيقاً جوري نگه ميدارد كه اگزوزش رو به من نشانه رود.
«با ما به از اين باش»
خندة چندشآوري كرد و دندانهاي زردش پيدا شد.
«انديشمندي ساقيا؟يارِ گرمابه و گلستانت كه به رحمت ايزدي نرفته هنوز!»
از بوي گندِ دهانش استفراغام گرفت و دوباره بيرون را نگاه كردم.
«مراقبِ اين دوستِ دردي كشمان هم باش.هنوز راه نيافتاده.تازه كارِ تازه كار!مثل كودكي كه تازه از شير گرفته باشند؛ حساس و سرگردان.بنيه كه ندارد هيچ،ظرفيتاش هم دستش نيست.سنگين نميتواند بخورد.شما كه استخوان خرد كردة اين راهي بايد تحمل كني.ضعيفان را(البته اگر نميخواهي تا صبح پاشورهاش دهي) درياب...........................خب درويش،از تاراي رمنده ميگفتي.»
حالا اگر يك روز بروم بيست متر پايين تر بايستم،استثناً ايستگاهِ اتوبوس هم آن روز،بيست متر پايين تر ميآيد.اين هم از وظايفِ هرروزة شركت واحد نسبت به من است.

روايتِ خودنوشتة مست اول:
احساس بهتري داشتم وقتي هواي تازة آميخته با بوي علف را فرو ميكشيدم، سبكي،غوطه وري،رهايي.حالا تنها چيزهايي ميشنيدم و بي كه بفهمم يعني چه،تاييد ميكردم.
يك آن حتي «تارا»هايي كه از گلويش ميآمد را هم ميديدم و لحظه اي بعد انگار خودش را هم نميبينم.چه حالِ غريبي!! پلك مي زدم؛ نشسته بود،با پلك ديگر ميديدمش نشسته، اما من نبودم.از اين نيست و هست شدن اشيا و آدم، شاد و سرشارِ لذت ميشدم.شنيدم باز از موهاي تارا ميگفت و باز نشنيدم.ديدم كسي،شايد تارا،در آشپزخانه موهايش را آب ميدهد و نديدم.بلند گفتم: «تارا» يا نگفتم.





مست اول به اولين روايتِ فرعيِ مستِ دوم:
كله ام داغ داغ شده بود.ولي طرف زرت و زرت ،مثل ماشيني كه ريپ بزند،فك ميزد و گوز بلغور ميكرد و حال ميگرفت .يك لحظه گفتم تعارف را كنار بگذارم و بزنم تمام دندانهايش بريزد توي حلقش تا گه خوردنِ اضافه فراموشش شودكه......ـ گل بود و به سبزه نيز آراسته شد ـ نگاهم به «يارِ گرمابه و گلستان» افتاد كه بدجوري زرتش قمصور شده بود .چنان ريسه ميرفت كه بيا و ببين!
انگشتِ اشارهاش را جلوي چشمش چپ و راست ميكرد و ميخنديد،با تعجب پلك ميزد و از خنده غش ميكرد. «يكي جمع ش كنه».فكر ميكنم با خودم بودم؛ تف سربالا را نميشود كاري كرد.اصلاً خوبي كردن به ما نيامده.كف دستم را كه بو نكرده بودم؛ گفتم محفلي راه مياندازيم و سه نفري حالي ميكنيم،از كجا ميدانستم دوتايي با هم هشت نفر بپا ميخواهند؟اين هم از كاسبيِ امشبمان، تا من باشم و ديگر با آدم هاي نكبتِ بيظرفيت هم پياله نشوم.
رفتم طرف آشپزخانه،گفتم:«آبليمو بيارم؟» چند ثانيه مات نگاهام كرد و فرياد كشيد:آبليمو!


ادامة روايتِ اصليِ مستِ دوم:
حالا هركس نداند فكر مي كند تارا چه لعبتي است.دختر شاهِ پريان يا مثلاً ليلي خانومي كه هفت شهر سينه چاكِ سبيل كلفت دارد و سگمحلشان هم نميكند.
نه.... اين طورها هم نبود.خودم عكسش را ديدم.وقتي داشت دربارة «گيسوانش» وراجي ميكرد،نميدانم يك دفعه از كجا به كلة گه مرغي اش رسيد كه عكسِ تارا را نشانم دهد، تا به قول خودش با چشمان خودم ببينم و ايمان بياورم.خب من هم خيال كردم اگر ببينم ديگر دست از سرم بر ميدارد. اما نه........آنقدرها هم چيزِ دندانگيري نبود،يعني اصلاً چيزي نبود.حتي به دردِ مزة عرق شدن هم نميخورد. به خودش هم گفتم تا شايد چاك گشادش بسته شود.گفتم اگر موقع راه رفتن در خيابان اطرافش را نگاهي بياندازد،از اين تارا تر هايش دنبالِ مشتري ميگردند.اين كه چيزي نيست،صد تا از اين تاراها خوراكِ يك شبِ ما هم نيستند.ديگر ما كه بعد از يك عمر گدايي شب جمعه را گم نميكنيم.
من كه خيالي م نيست.چشم و دلم پر از اين چيزهاست.اما تو هنوز قدرت خدا را نديدهاي.نديده اي با پنج هزار تومني كه پولِ يك كيلو گوشت است،چند كيلو گوشت ميشود خريد.نديدهاي براي دويست گرم گوشت ِبي استخوان چه لب هايي ميجنبند!
به من نگاه كن.... وقتي همه جا پر از گوشة پاركها و زير پل هاست،چه دليلي دارد كسي ماتحت اش را جر بدهد و دنبالِ تارايش به كوه و دشت بزند؟ اصلاً من نمي فهمم چه افتخاري دارد كه فاتحة زندگيِ آدم با يك نگاه خوانده شود؟آدمي كه نتواند در برابر يك نگاهِ بي ارزش مقاوم باشد،چطور مي تواند با جيغ و التماس سست نشود؟به من نگاه كن.... وقتي حرف ميزنم به من نگاه كن..... تو اگر يك ليوان شير بخواهي كه نميروي گاو بخري.

ادامة روايتِ اصلي مستِ اول:
خوب است شبي هم جايي،گوشه و كنارِ پاركِ چيتگر كبابي بزنيم.گوشت ببريم،كباب كنيم بعد بزنيم. حافظ هم باشد،بخوانيم ديگر بزمي ميشود نه درخورِ هر سلطاني.
چرا گريه ميكني درويش ؟گريه نميكني؟پس اين چشم هاي پر چيست؟دود سيگار؟دودِ سيگار! بله ديگر،سيگار هم كه در لطافت طبعش خلاف نيست،چشم را گريان مي كند و روح را سرگردان. حالا بدونِ گوشت و دنبه ميتوان سركرد،دردِ بيسيگاري را چه كنيم؟هي................. دنياي بدي شده درويش.

ادامة روايتِ اصليِ مستِ دوم:
فكر مي كنم ناراحت شد.بغض كرد،خلاصه به جاييش برخورد و بد جوري سوزاندش.من هم به هيچ جام حسابش نكردم و باز گفتم.حالا اگر جواب غمزهات را با كرشمه ميداد يك چيزي،يارو اصلاً تو را به فلانش هم نميگيرد،برادرِ من.
بند كردهاي به اين سيب زميني كه چه؟كافي است اشارهاي كني تا در اين وفورِ نعمت ،دسته دسته كنيز و كلفتات شوند. حالا دوست داشتي عاشق شان باش يا هر غلط ديگري خواستي بكن.كجا ميخواهي بروي بهتر از اينجا!
گاهي وقتها ياد بهشت ميافتم.ميگويند بايد دستت را دراز كني و بچيني.خب مردِحسابي اينجا آدم حتي زحمت دست دراز كردن را هم به خودش نميدهد.فقط بايد مايه داشته باشي و جمع كني.هر چه بخواهي ،انواع و اقسام.

مست اول به دومين روايت فرعيِ مست دوم:
آنقدر ها هم كه به نظر ميرسيد،خراب نبود.فقط زيادي احساسِ شنگولي ميكرد.حالا دارد سيگاري را كه خالي كرده بود، با وسواس و حوصله پر ميكند. گهگاهي آوازي هم ميخواند و كمي از دنيا مينالد.سابقه اش را دارم.بد مستِ بد مست.حالا كو تا از سرش بپرد،غمي هم ندارم،دستش زيرِ سنگِ خودم است. بگذار آنقدر عر بزند تا هفت چاكِ بدنش يكي شود.خرجش چهار صد و پنجاه گرم گوشتِ نرمه است كه آن هم جايِ دوري نمي رود.

روايتِ آخر:
گفت مدت هاست دلش ميخواهد،چيزي برايم بنويسد.گه خوردنش بس نبود، حالا هم رفته نشسته آن گوشه خر زور ميزند و مثلِ سگِ مريض زوزه ميكشد كه مثلاً«دارم چيز مينويسم».
ديگر حرفي از تارا نيست.او ترجيح داده لال باشد و فكر كند.چمباتمه زده روبه رويم و دستهايش را حلقه كرده دورِ پاهايش.گاهي سر از رويِ زانو بر ميدارد و مثلِ گداها،مشكوك و درمانده نگاهم ميكند.بعد نگاهش را ميدزددو به سقف ميدوزد.صورتش گل انداخته،نفسهاي تند وصدادار ميكشد،رگ گردنش به ضربان افتاده و مدام ميزند.
حالتِ مضحكي دارد.مثل الاغي كه دست و پا و پوزهاش را محكم ببندند و بعد نشادر زير دمش بمالند. پيك آخر را جلويش ميگذارم.لاجرعه بالا ميرود و همانطور هم بالا ميآورد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32257< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي